یک مرد آبی

یک مرد آبی

می نویسم تا بدانم که بودم. چه اشتباهاتی داشته ام. چه تفکراتی در گذشته داشتم .نوشتن برای من مانند یک میراث است. به همین میراث کوچک خود افتخار میکنم. میدانم نوشته هایم الزاما صحیح نیست و آنچنان هم بازدیدکننده ندارد اما میدانم این نوشته ها، خود واقعی من است. اگر روزی از نوشتن منصرف شوم آن روز از خود واقعی مرد آبی دور و دورتر شده ام.

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

یکی فامیل و دیگری فامیل تر...!

2ta

قضیه ای بود که خیلی وقته می خواستم مطلبی بنویسم تا قبل از پایان تاریخ انقضاش ی مطلبی اینجا باشه.

اینجوری شروع کنم که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادن من خیلی شیک و مجلسی شدم سرویس مدرسه! سرویس مدرسه ی دو تا دختر فامیل که یکیشون خیلی بهم نزدیکتره! البته این سرویس نه بصورت دائم و جهت درآمدزایی بلکه فقط به این دلیل بود که مسیر و تایم رفت و برگشتمون به هم میخورد. 

براتون بگم که جو ماشین بعد از حضور اونا اول صبحی گاهی وقتا کاملاً امنیتی و گاهی شاد و بزن و بکوبه! به این جهت امنیتی که اغلب هر صبح فازاشون بالا و پایین میشه و من باید فازم رو با اونا هماهنگ کنم! ی وقتایی هم اول صبحی ناشتا صورت نشسته اینگاری عروسیشونه که صدای آهنگو اینقدر بالا میبرن!

مسیری هم که باید برسونمشون یک کیلومتری بیشتر نیست! (فکر کن چقدر تنبلن) ولی تقریبا دور شهر دور میزنیم تا برسیم به مدرسه! دلیل هم تا اونجایی که من این موجودات ناشناخته! رو شناختم، فقط یک مورده: چون دوست دارن. یجورایی اینجوری بیشتر بهشون حال میده! (این دوست دارم ها اکثرا از نظر ما مردا منطقی نیست ولی من بعد از ازدواج معنی این واژه رو به مراتب بیشتر درک کردم! )

در روزهایی که امتحان دارن هم وقتی ازشون میپرسم درس خوندین؟ با یک اعتماد بنفس حرص آوری میگن نه . بعدش من منتظر میشم تا برگشت حالشون گرفته باشه تا کمی کیف و حال کنم! ولی با کمال تعجب کبکشون خروس میخونه چون تقلب کردن! و معلما نمیتونن جلوی تقلب اینا که گاهی وقتا روشهایی دارن که به عقل جن هم نمیرسه رو بگیرن!

 خلاصه چند ماهی هست که صبحهای من با دیوونه بازی های دخترونه گره خورده. ی جورای قشنگ و باهاله. تجربه خوبیه برام!

همیشه تو دلم کلی آرزوهای قشنگ براشون میکنم. دوست دارم ی روزی چند سال دیگه وقتی خوشبختن و از زندگیشون راضین منو و عالی! تلپ بشیم خونشون و کلی از این خاطرات قشنگ بگیم.

 پی نوشت 1 : میتونم اینجوری خودم رو قانع کنم که دستمزد من میشه اون مسخره بازی ها و دیونه بازی های دخترونه که در میارین تا روحیهم شاد شه! . پس بی حساب شدیم دخترای متقلب!

پی نوشت 2 : باید اعتراف کنم اون دختری که فامیل تره و بهم نزدیک تره ! روحیات منو بیشتر میشناسه و همین باعث شده بیشتر حالمو میگیره و برعکسش منم تا دلتون بخواد از خجالتش در میام! منظور از نزدیک تر اینکه گاهی وقتا منو اون ساعت ها با هم دردودل کردیم، گاهی از ته دل خندیدیم، گاهی به معنای واقعی سکوت کردیم، گاهی به هم توهین کردیم،  گاهی از هم خجالت کشیدیم و شرمنده شدیم، گاهی گلایه کردیم، گاهی قضاوت شدیم و...  نتیجه تمام این گاهی ها این شد که هوای همو بیشتر داشته باشیم، بیشتر خودمون رو دوست داشته باشیم تا به آینده امیدوار  و با افتخار به گذشته و تصمیماتمون نگاه کنیم.

 پی نوشت 3 : نمیدونم چرا ولی گاهی وقتا جدی جدی دوست دارم کلشون رو بکنم..!!


آرشیو اینستایی زندگی

همین چند روز پیش بود. روز جمعه. تو کل هفته که بایستی صبح زود محل کار حاضر شم . میمونه جمعه اونم بخاطر استرس ندیدن تکرار فوتبال 120 زودی بیدار میشم! بعدش ورزش خونگی و لم دادن روی مبل. ولی اون روز صبح از ساعت 7 تا 9 صبح چشمام 6 تا شد تا همه پست های اینستای یکی رو که از نوشته هاش خوشم اومده بود بخونم. اینم بگم که اصلا  درگیر اینستا نیستم و نبودم ولی اون روز ی پیج متفاوت دیده بودم. ی خانوم ایرانی که یک پاش این ور آب و یک پاش تو بلادهای کفر بود!


اصولا من از نوشتن خوشم میاد چون عاشق آرشیوم!آرشیو زندگی! اینکه گذشتم رو ببینم و پرت بشم اون قدیما. حالای بد و خوبم رو حس کنم. اینستاگرامم که مجبوری یکسری رو دنبال کنی و نمیشه کاریش کرد ! ولی یکسری هستن که دلی دنبالشون میکنی که خیلی خوبه. اون سری کسانی هستن که از همه حسهایی که تجربه میکنن آرشیو میسازن. از عشق،غم،شک،امید،شکست،پیروزی و.... که خیلی برام باارزشن. اصلا عشق هست پیج های پابلیک! از این پیج هایی که اسکرول رو میکشی پایین و میبینی طرف مجرده بعدش میای بالاتر ازدواج کرد بعدش بچه و کلی خاطراتی که این وسط اتفاق افتاده میشه زندگی...


پی نوشت : نبات اینقدر در مورد واقعیت یک زن مطالب خوبی نوشته بود که بعد از خوندن همه پست هاش، به یکسری خلقیات کشف نشده همسرم هم پی بردم.!! و در کمال ناباوری چقدر بعد خوندن پیج ی خانوم دیگه، عشقم به همسرم چندبرابر شد...!!!


وای من چرا اینطورم...


من اینجا چه غلطی میکنم...

pinkman

چند روز پیش بعد از کلی جنجال تو محل کارم رفتم ی گوشه نشستم و به تنها چیزی که فکر میکردم این بود : من اینجا چه غلطی میکنم...!!!

به خودم میگفتم یعنی چندسال دیگه باید توی این جماعت بی سواد و بی مسئولیت روزی 8 ساعت از زندگیم رو سپری کنم. چقدر این جماعت بی شعور تأثیر بدی روم گذاشته بودند. از اونجایی که جدا شدن از این سیستم فعلا عقلانی نبود تصمیم گرفتم بیشتر قاطعیت به خرج بدم. تمام رنج های این چند ساله رو توی اولین جلسه سر بی عرضه ترین مسئول سازمان خالی کردم. مسئولی که فکر نکنم حتی از عهده گاو چرونی هم بربیاد.

از اون روز به بعد همه ی جورایی اصلا سمتم نمیان . آخیش ....

بعضیا لیاقتشون این هست که مثل سگ باهاشون رفتار بشه..

منبعد تجربه شده از آدمهایی که رنجم میدن کاملا دوری کنم یا ی جوری باشم که ازم دوری کنن...!!


جرمگیری مغزی


لعنت به این موبایل که یک ساعت توش تایپ میکنی که پست بذاری بعدش یهویی پاک میشه. دیگه حوصله تایپ دوبارشم نیست.
فقط بگم بعد از جرم گیری گوش و آرامش دوباره فقط مونده این  چند تا ویروس کوچیک تو مغزم که گاهی وقتا تو تنهایی آروم آروم تکثیر میشه.
یا خودم ترتیبشون رو میدم یا مجبورم سیستم عاملم رو دوباره نصب کنم با آنتی ویروسی به مراتب قوی تر و دارای خط قرمزهای بلندتر...