یک مرد آبی

یک مرد آبی

می نویسم تا بدانم که بودم. چه اشتباهاتی داشته ام. چه تفکراتی در گذشته داشتم .نوشتن برای من مانند یک میراث است. به همین میراث کوچک خود افتخار میکنم. میدانم نوشته هایم الزاما صحیح نیست و آنچنان هم بازدیدکننده ندارد اما میدانم این نوشته ها، خود واقعی من است. اگر روزی از نوشتن منصرف شوم آن روز از خود واقعی مرد آبی دور و دورتر شده ام.

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

زورگویان محترم

mandf

همیشه در مورد پدر و مادر نوشتن بسیار سخت بوده. نه فقط پدر و مادر خودم. در مورد همه پدر و مادرهایی که بیشتر برای خوشبختی خودشان، برای زندگی نکردشان و یا از روی غریزه !!! پای یک انسان دیگر را به این دنیا باز میکنن.

و از اونجایی که از قدیم الایام گفته شده : بهشت زیر پای مادران است و یا پدران الگو و بهترین ها هستن هیچوقت به آسانی حق انتقاد به آنها وجود نداشته است.

به شخصه بهترین رفتار در رابطه با بزرگترها علی الخصوص پدر و مادر همان گفته استاد شعبانعلی هست : احترام کامل ، نه اطاعت کامل

با افزایش سن و تجربه ام، بیشتر با پدر و مادرهایی برخورد پیدا میکنم که دچار مشکلات و تعصبات شخصیتی خاصی هستن که گاهاً از روی دوست داشتن با خودشان عهد بستند که تا آخرین نفس ! فرزندانشان را هم درون قفس ذهنیشان نگه دارند و تجربه زندگی کردن را از اونا بگیرند و در بعضی مواقع این ظالمان مهربان با تحقیر شخصیت فرزند و مقایسه او با گذشته خودشان قصد تحمیل مسیر زندگی خود به فرزند را دارند. مثل اینکه یادشان رفته مهمترین وظیفه شان ایجاد آرامش و امنیت فرزند است. یادشان رفته بایستی درکنار او باشند نه اینکه مصلحت اندیشی و انتخاب کنند.

اما امروز بنظرم ما هم بایستی دانسته هامون رو به رخ بزرگتر ها بکشونیم. باید از دنیای خودمون از حقوق خودمون از وظایف اونها و ... بهشون بگیم. امروز باید بجنگیم. جنگی محترمانه و دوستانه و اگر جواب نداد باید راهمون رو از اونا جدا کنیم و تنهایی به مسیر ادامه بدیم. مسیری که گاهی هزینه داره . گاهی تنهایی و ...


حال خوب کن ها


m-h


امروز یکی از همکارهای خانمی که تو اداره هستن پیگیر این بود که چه آینده ای برای بچه هاش رقم بزنه !!! میگفت زن و شوهر دارن کار میکنن تا دوتا فرزندشون رو تا مقاطع بالای تحصیلی ساپورت کنن تا بتونن بورسیه بشن. منم دیگه دیدم خیلی داره رویا پردازی میکنه بهش گفتم چندین سالی هست که عمر مدرک گرایی دیگه تموم شده و جاش رو به مهارت گرایی داده. براش مثال زدم منی که اینجا شاغلم و 2 میلیون تومان درآمد دارم اگه 7 سال قبل میرفتم شاگرد تعمیرگاهی میشدم الان چندین برابر درآمدم بود و اینقدر غرغر نمیکردم!!!

در همین موقع بود که یک ارباب رجوع خانم تقریبا مسن بدهکار به اداره اومد و درخواست تقسیط داشت منم از روی فکاکی ازش سوال کردم این مبلغ که تقسیط نمیشه . اون بنده خدا هم سفره دلش رو باز کرد و گفت 20 ساله که بدون همسر داره از خوراکش و جسمش میزنه و همیشه کار کرده تا 3 تا فرزندش لیسانس گرفتن و امروز هر سه بیکار و دوباره خرج خور خودشن.

دیگه من چیزی نگفتم . چیزی نداشتم که بگم. فقط به اون همکارم گفتم : اینم نمونه زندش. لایوه لایو !!!

پی نوشت : به بهانه روز جهانی کودک. این دوتا وروجک مهدیسا و مهدیارن. همیشه در پس زمینه وجودم فکر میکنم آینده اونها چه شکلی خواهد بود. آیا من میتونم تو مسیر زندگیشون راهنمایی کنم و اشتباه نباشه. میدونم فقط درس خوندن نیست. به قول مجید حسینی عزیز بایستی دانشگاه ها تحریم شن.

hana

دختر حالا نوجوان است. پانزده شانزده هفده ساله. اندامش زنانه شده امّا چهره‌اش به سیب کال می‌ماند. در تلاش برای جا باز کردن بین گروه همسن و سال‌ها. در جدال بین اعتقادات و عشق و حالات! تجربه‌های جدیدی دست می‌دهد. احساسات جدیدی بوجود می‌آید. می‌فهمد که می‌تواند زیباتر باشد. دستی توی صورت می‌برد. بیشتر جلوی آینه می‌ایستد. تلق تلق از خودش عکس می‌گیرد. ماتیک سرخ را محکم‌تر روی لبهایش می‌کشد. چشم خمار می‌کند، یکبار لبهاش را غنچه می‌کند، یکبار دیگر زلف پریشان می‌کند. متوجه می‌شود که یک سری مردها دارند برایش چراغ می‌زنند. اولین تجربه‌های خواستنی بودن و دلنشین بودن و بالاخره زن بودن را توی همین روزها بدست می‌آورد.
برای اولین بار متوجه تپش‌های قلبش می‌شود. یک عشق درونی به پسر همسایه روبه رویی یا آن معلم فیزیک جوان که شنبه‌ها دوساعت می‌آید و یا مثلاً فلان پسرعمو. همان پسری که موقع «عزیزم» گفتن صدایش را یک جوری می‌کشد که از تمام سلول‌های بدن دخترک اسید باتری ترشح می‌شود. یا مثلاً چه شب و روزهایی که با فکر و خیال فلان شخصیت فیلم و کتاب زندگی و عشق می‌کند. معشوق‌هایی که هرگز متوجه نمی‌شوند توی یک برهه زمانی چقدر برای آن دختر خواستنی و عزیز بوده‌اند. و دختر اصلا نمی‌داند که سالها بعد ممکن است غش غش به این علاقه اش بخندد...!!!
احساس پیچیدهٔ گناه، دوست داشتنی بودن، هیجان زیاد، ترس از منفور واقع شدن و ناکام ماندن.

به هژده نوزده سالگی می‌رسد. حالا دیگر فهمیده که نه پدر قوی‌ترین مرد دنیاست. نه مادر داناترین و زیباترین زن دنیا. حتی حالا دیگر می‌داند که این دنیا آنقدرها هم که فکر می‌کرده قشنگ و امن و حسابی نبوده. می‌داند که برای جان سالم به در بردن، گاهی هم باید سفت و سخت جنگید. زیاد پیش می‌آید که غم تنهایی عمیق را روی سینه‌اش حس کند. دنبال محقق کردن آرزوهایش است. دنبال پیش بردن دنیا به سمتی که جای بهتری برای زندگی باشد. در این بین گاهی هم به سمت پسر شدن هُل داده می‌شود و بکلی دختر بودن از یادش می‌رود. و شاید این دختر نداند که هنر این است که بین قدرت تعشق و زیبایی و ارضای جاه طلبی‌ها و تجربه زیباییهای معنوی، تعادل ایجاد کند.
جدل بین احساسات و اعتقادات و قرار دادن همه اینها در یک روح واحد. کار سختی است که این دختر باید از پسش بربیاید.

در این مسیر اتفاق مهیب‌تری هم می‌افتد. چنان عظیم که اهمیتش هم‌سنگ تمام اتفاقاتی است که پیش از این رخ داده.

مواجهه با مادر

در این بین گاهی از خودش می‌پرسد که مادر من در n سالگی چگونه بوده؟ کجا بوده و‌چطور فکر می‌کرده؟ لذت یا سختی کشف و شهودی در پس این سوال نصیبش می‌شود که باعث می‌شود دختر بتواند مادرش را بری بعضی کارهایش ببخشد. در این بین تضادهای او و مادرش باهم آشتی می‌کنند. و دختر بدنبال محقق کردن فردیت‌اش می‌رود. به دنبال ساختن بنای امپراطوریِ خودش.
و شاید حواسش نباشد که برای ساختن این بنا، دارد بعصی جاها از آجرهای ویرانه امپراطوری پدر و مادر استفاده می‌کند.
از یک جایی به بعد می‌فهمد که هرگز نمی‌تواند کاملاً والدینش منفصل شود. و به عبارتی «انسان میراث دار والدینش است.» همان وقتی که می‌خندد و فلان فامیل می‌گوید: هی دختر! عین بابات میخندیا. یا مثلا وقتی که می‌شنود درست عین جوانی مادرش است.

و سفر همچنان ادامه دارد … . تا ایستگاهی بنام مرگ.

بخوان مستان

 

وقتی 5 سال پیش توی مخزن تنهای تنها بودم، جذب شعر و شاعری و مستی شدم!! این صدای زیبا رو هم نتیجه اون مستی ها هست. البته دلم بدجوری واسه حس و حال اون روزا تنگ شده.

 

 

پی نوشت : صدای ما را قضاوت نکنید. حس بود دیگه....