یک مرد آبی

یک مرد آبی

می نویسم تا بدانم که بودم. چه اشتباهاتی داشته ام. چه تفکراتی در گذشته داشتم .نوشتن برای من مانند یک میراث است. به همین میراث کوچک خود افتخار میکنم. میدانم نوشته هایم الزاما صحیح نیست و آنچنان هم بازدیدکننده ندارد اما میدانم این نوشته ها، خود واقعی من است. اگر روزی از نوشتن منصرف شوم آن روز از خود واقعی مرد آبی دور و دورتر شده ام.

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

به اندازه 100 متر شرمندگی


سیستم مغزی من هنوزم مثل بچگی مادرم رو بعنوان یک پشتیبان میشناسه. یکی که مثل دوران بچگی وظیفه حمایت از ما رو داره. هنوز متوجه نیستم که حالا مادرم بیشتر از 50 سال عمر کرده و نیازمند توجه بیشتری هست. تا اینکه چند روز پیش ی توجه کوچیک مثل پتک روی سرم فرود اومد ...

آخرین بار یادم نیست کی با مادرم تنها جایی رو پیاده رفته باشیم. فکر کنم بیشتر از 5 سال باشه. تا اینکه چند روز قبل قرار شد برای قرعه کشی یک فروشگاهی تو شهرمون به یک سالن ورزشی بریم که مادرم رو مجبور کردیم واسه تجربه اینجور مسخره بازی ها هم شده !!! ی بار همراهمون بیاد. چون ترافیک بود مجبور شدم ماشین روی کمی دورتر از مکان سالن پارک کنم. طبق معمول سرم رو پایین انداختم و با پاهای بلندم حرکت کردم. وقتی نزدیک درب سالن رسیدم، برگشتم و دیدم مادرم با آرامش خاصی داره با فاصله زیادی میاد. داد زدم و طلبکارانه گفتم چقدر لفتش میدین چقدر شل و ولین. مادرم نگاهم کرد و گفت : من دیگه پیر شدم عزیزم، سریع تر از این نمیتونم....

یادم نیست تا حالا اینقدر شرمنده مادرم شده باشم. طی کردن اون مسیر 100 متر توسط مادرم برام داغون کننده بود. فقط داشتم نگاش می کردم. چقدر مادرم تغییر کرده بود. رنجورتر ، آرام تر ، توان کمتر. اصلا چرا پای راستش کمی می لنگید و اونو میکشید. دیدن این تصویر خیلی برام رنج آور بود. بیشتر از خودم ناراحت بودم که چرا کمتر حواسم به مادرم بود. همیشه پیشم بود ولی بهش دقیق توجه نمی کردم. بهم محبت می کرد و همیشه حواسش بهم هست ولی تشکر آنچنانی ازش نمی کردم. یادم نبود از مادرم کلمه نمی تونم رو شنیده باشم ولی امروز همه چیز تغیر کرد.

ی جورایی این زندگی پر تلاطم لعنتی ما رو شبیه ماشین هایی تبدیل کرده که اکثراً  هدف، کار و درآمد هست و دیگه وقتی برام عواطف و مهربونی و توجه باقی نمونده.

منبعد تصمیم گرفتم همیشه حواسم بهش باشه .جهت تشکر براش هدیه بگیرم.  گاهی بشینم و نگاش کنم. دستش رو بگیرم. روی پاهاش دراز بکشم. واقعا نیاز دارم. حالا من بایستی پشتیبانش باشم. هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم تا بعدها وقتی پیشم نبودن، شرمنده نباشم.

پی نوشت یک : به نظر خودم فرزند خوبی برای پدرو مادرم بودم ولی این مطلب زاییده این قضیه هست که چند وقتی بود توجهم نسبت به پدرو مادرم کم شده بود.(مخصوصا بعد از ازدواج و مستقل شدن)

پی نوشت 2 : در نهایت توی اون قرعه کشی جایزه پراید که نبردیم ولی دست خالی برنگشتیم و بسته غذایی بردم. هر جور مربا که فکرش رو بکنید تو اون بسته بود !!!!

پی نوشت 3 : بخاطر استعداد کم و نوشتار ضعیفم ، نمیتونم ارزش واقعی مادرم رو بیان کنم ولی فقط یک کلام : وجودش تکرار نشدنیه

پی نوشت 4 : عکس مطلب مربوط به دست من و مادر بزرگمه. توی آخرین روزهای عمرش. مادری که همیشه سنبل مهربانی ،پشتیبانی ،گرمی و محبت بود. سال 95 از پیش ما رفت. خدا رحمتش کنه ....



دغدغه هایی از جنس طبقه اول و دوم هرم مزلو !!!

هرم مزلو

بهترین اتفاق اینترنت و این شبکه های مجازی اینه که میشه به سلیقه خودت دنبال اطلاعات و افرادی بری که بهشون علاقه داری. خیلی راحت میشه بوکمارک کرد اد کرد فالو کرد جوین شد و برعکس .

اما متأسفانه توی دنیای فیزیکی خودمون هر چی دوروبرت رومیگردی که آدم های تأثیرگذاری رو پیدا کنی، به ندرت اتفاق می افته. از این آدم های دیدنی، از اونایی که زندگیشون مثل یک نردبون میشه برات تا پیشرفت کنی. محیط فیزیکی من پر شده از آدم های معمولی (نه همه). از اونایی که امروزشون با 5 سال پیش فرقی نمیکنه. به نظرم ضعیفترین و زجرآورترین آدما کسایی هستن که انتظارات زیاد و مسخره ای  از دیگران دارن. انتظار لایک داشتن!!!، ناراحت شدن از اینکه چرا تو خیابون فلان فامیلش رو که اصلاً من نمیشناسمش تحویل نگرفتم  و .... دائما بایستی در حال توجیه کردن این جور آدما باشی که فلانی منظورش تو نبودی . همیشه باید هواشون رو داشته باشی. دغدغه هایی از جنس طبقه اول و دوم هرم مزلو !!!

تمام تلاشم رو میکنم تا به سخت ترین شکل ممکن با این جور افراد برخورد کنم. اینجوری خودم پیششون خراب میشم ولی شاید کمی متحول شن.

خدارو شکر که حداقل این اینترنت و علایق مجازی برامون مونده و گرنه ...

مخزن تنهایی

تنهایی کودک

دیروز یازدهم دی ماه بعد از سه سال بود که به محل کار قبلیم می رفتم. اونجا نگهبان مخزن بودم (محترمانش میشه اپراتور مخزن). ابتدای خدمت کاریم اونجا گذشت. یک مکان بزرگی بود با دوتا مخزن بزرگ آب و ما از توی یک سوئیت بایستی یجورایی ازش مراقبت میکردیم. یادمه اولین شب کاریم یکی از مسئولین اداره باهام تماس گرفت و گفت اگه شب میترسی یکی از بچه ها رو بفرستم پیشت!! اون مسئول بعدها جای دیگه منتقل شد ولی با این حرفش داغونم کرد!!!

درسته تا  اونجایی که یادمه از بچگی بیشتر از بقیه ترسو بودم. حتی با گذشت زمان و در زمان نوجوونی همچنان یکی بایستی دم در دستشویی تو حیاطمون وایمیستاد تا رفع حاجت کنم!!

شاید شب های اول مخزن کمی بخاطر تنهایی و اینکه اونجا هیچ همسایه ای نبود و من تقریبا داخل باغ بودم، کمی دلهره داشتم اما کم کم دیگه هیچ ترسی تو وجودم نبود . حتی از چراغ قوه هم استفاده نمی کردم. (گاهی وقتا نصفه شبا یهویی از خودم سوأل میکردم آخه چرا اصلا نمیترسم).

این تنهایی باعث شد بیشتر سمت چیزهایی برم که بهش علاقمند بودم . ی جورایی هم طرز تفکر و جهان بینی اولیه خودم اونجا شکل گرفت. توی اون تنهایی و بواسطه نعمت اینترنت، الگوهایی رو تو زندگیم پیدا کردم که احساس میکنم اگه اونجا نبودم، نه خودم و نه هیچکس دیگه بهم نشونش نمیداد.

در نهایت به اجبار بعد از 3 سال از مخزن و خاطراتش خداحافظی کردم و توی سیستم اداری مشغول به کارم. پشیمون نیستم. خیلی بموقع منتقل شدم. با اینکه بعد ازدواجم سرم شلوغ تر شده و دیگه تنهایی های مخزن هم وجود نداره اما با اینحال همچنان در حال تجربه و یادگیری جدید هستم.

خلاصه اینکه BlueMan  قبل از تنهایی مخزن و بعد از  اون کاملا متفاوت بود. کمی قویتر، محکمتر، بااعتمادبنفس تر، مهربان تر، مردمی تر، با ایمان تر و ......

لطفاً ترمز کنید

لذت

نمیدونم ی اتفاق بد بود یا نه. ولی برای اولین بار بود که تجربه خراب شدن ماشین تو بزرگراه اونم ساعت 10 شب رو تجربه میکردم. اصولا چون ماشین ندارم بصورت نوبتی از اقوام قرض میگیرم تا اونا هم شاکی نشن. خیلی شیک منو و همسر عزیزم مشغول گپ و گفت و خنده بودیم که چراغ stop  سمند روشن شد و نیش ما هم در همون لحظه کاملا بسته شد!!! میدونستم نیازه سر باطری رو دربیارم و دوباره سر جاش بذارم اما بدبختانه هیچ ابزاری تو ماشین بابا نبود. این وسط هم خانم به معنای واقعی کلمه جو میداد انگاری وسط کویر بنزینمون تموم شده باشه!!!

خلاصه بعد ی کمی تلاش بی حاصل گفتم بی خیال، چرا زودتر از ماشین های در حال حرکت کمک نگیرم. خیلی سریع با اعتماد بنفس خاصی دستم رو بلند کردم تا ی راننده با فرهنگ و محترم یا ی دونه از اون داش مشتی هاش جلو پام وایسه و مرام بذاره تا سریع ماشینم روشن شه. 5 دقیق شد 10 دقیقه بعدش 15 دقیق. دیگه دستم خسته شده بود. اصلا باورم نمی شد مگه میشه تو اینهمه ماشین یکیشون هم براش مهم نباشه. یعنی همشون تک سرنشین بودن که ترسیدن اون وقت شب خفتشون کنم.

ما خیلی بد شدیم . اینگاری وجدانی در ما وجود نداره . دلامون از سنگ شده. البته مطمئنم اگه بعد از خرابی ماشین ی خانوم دستش رو واسه کمک دراز کنه حتما جانفشانی مردم باعث تصادف زنجیره ای می شه!!! بعد دیشب احساس میکنم واسه خودم هم پیش اومده که کمک خواهی یکی رو کنار جاده دیدم ولی اون پاهای لعنتیم مردد بود که روی ترمز بره و رد شدم (توجیهم این بود بالاخره یکی هست که کمکش کنه).

البته آخرش ختم به خیر شد و ماشین رو خیلی آروم رسوندیم تا پمپ بنزین. بعدش هم از ی راننده کامیون ابزار گرفتم و درستش کردم . جالبتر زمانی شد که راننده کامیون گفت : تو همون سمنده نبودی که وسط راه کمک میخواستی !!!!!

پی نوشت 1 : این متن به سرعت نوشته شده و امکان اشتباه تایپی وجود داره و عکس کاملا بی ربط ولی لذت بخشه

پی نوشت 2 : لذت خوردن کباب ترکی دیشب رو هیچ چیزی نمی تونه خرابه کنه حتی خرابی ماشین!!!

پی نوشت 3 : خدا خودش میدونه برنامه ریزی کردم بعد از بازار و خرید و شام و ... آخرین کاری که قرار بود انجام بدم نماز بود که اونم من مقصر نبودم قضا شد ، خرابی ماشین باعث شد...!!!!