یک مرد آبی

یک مرد آبی

می نویسم تا بدانم که بودم. چه اشتباهاتی داشته ام. چه تفکراتی در گذشته داشتم .نوشتن برای من مانند یک میراث است. به همین میراث کوچک خود افتخار میکنم. میدانم نوشته هایم الزاما صحیح نیست و آنچنان هم بازدیدکننده ندارد اما میدانم این نوشته ها، خود واقعی من است. اگر روزی از نوشتن منصرف شوم آن روز از خود واقعی مرد آبی دور و دورتر شده ام.

به اندازه 100 متر شرمندگی


سیستم مغزی من هنوزم مثل بچگی مادرم رو بعنوان یک پشتیبان میشناسه. یکی که مثل دوران بچگی وظیفه حمایت از ما رو داره. هنوز متوجه نیستم که حالا مادرم بیشتر از 50 سال عمر کرده و نیازمند توجه بیشتری هست. تا اینکه چند روز پیش ی توجه کوچیک مثل پتک روی سرم فرود اومد ...

آخرین بار یادم نیست کی با مادرم تنها جایی رو پیاده رفته باشیم. فکر کنم بیشتر از 5 سال باشه. تا اینکه چند روز قبل قرار شد برای قرعه کشی یک فروشگاهی تو شهرمون به یک سالن ورزشی بریم که مادرم رو مجبور کردیم واسه تجربه اینجور مسخره بازی ها هم شده !!! ی بار همراهمون بیاد. چون ترافیک بود مجبور شدم ماشین روی کمی دورتر از مکان سالن پارک کنم. طبق معمول سرم رو پایین انداختم و با پاهای بلندم حرکت کردم. وقتی نزدیک درب سالن رسیدم، برگشتم و دیدم مادرم با آرامش خاصی داره با فاصله زیادی میاد. داد زدم و طلبکارانه گفتم چقدر لفتش میدین چقدر شل و ولین. مادرم نگاهم کرد و گفت : من دیگه پیر شدم عزیزم، سریع تر از این نمیتونم....

یادم نیست تا حالا اینقدر شرمنده مادرم شده باشم. طی کردن اون مسیر 100 متر توسط مادرم برام داغون کننده بود. فقط داشتم نگاش می کردم. چقدر مادرم تغییر کرده بود. رنجورتر ، آرام تر ، توان کمتر. اصلا چرا پای راستش کمی می لنگید و اونو میکشید. دیدن این تصویر خیلی برام رنج آور بود. بیشتر از خودم ناراحت بودم که چرا کمتر حواسم به مادرم بود. همیشه پیشم بود ولی بهش دقیق توجه نمی کردم. بهم محبت می کرد و همیشه حواسش بهم هست ولی تشکر آنچنانی ازش نمی کردم. یادم نبود از مادرم کلمه نمی تونم رو شنیده باشم ولی امروز همه چیز تغیر کرد.

ی جورایی این زندگی پر تلاطم لعنتی ما رو شبیه ماشین هایی تبدیل کرده که اکثراً  هدف، کار و درآمد هست و دیگه وقتی برام عواطف و مهربونی و توجه باقی نمونده.

منبعد تصمیم گرفتم همیشه حواسم بهش باشه .جهت تشکر براش هدیه بگیرم.  گاهی بشینم و نگاش کنم. دستش رو بگیرم. روی پاهاش دراز بکشم. واقعا نیاز دارم. حالا من بایستی پشتیبانش باشم. هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم تا بعدها وقتی پیشم نبودن، شرمنده نباشم.

پی نوشت یک : به نظر خودم فرزند خوبی برای پدرو مادرم بودم ولی این مطلب زاییده این قضیه هست که چند وقتی بود توجهم نسبت به پدرو مادرم کم شده بود.(مخصوصا بعد از ازدواج و مستقل شدن)

پی نوشت 2 : در نهایت توی اون قرعه کشی جایزه پراید که نبردیم ولی دست خالی برنگشتیم و بسته غذایی بردم. هر جور مربا که فکرش رو بکنید تو اون بسته بود !!!!

پی نوشت 3 : بخاطر استعداد کم و نوشتار ضعیفم ، نمیتونم ارزش واقعی مادرم رو بیان کنم ولی فقط یک کلام : وجودش تکرار نشدنیه

پی نوشت 4 : عکس مطلب مربوط به دست من و مادر بزرگمه. توی آخرین روزهای عمرش. مادری که همیشه سنبل مهربانی ،پشتیبانی ،گرمی و محبت بود. سال 95 از پیش ما رفت. خدا رحمتش کنه ....



دغدغه هایی از جنس طبقه اول و دوم هرم مزلو !!!

هرم مزلو

بهترین اتفاق اینترنت و این شبکه های مجازی اینه که میشه به سلیقه خودت دنبال اطلاعات و افرادی بری که بهشون علاقه داری. خیلی راحت میشه بوکمارک کرد اد کرد فالو کرد جوین شد و برعکس .

اما متأسفانه توی دنیای فیزیکی خودمون هر چی دوروبرت رومیگردی که آدم های تأثیرگذاری رو پیدا کنی، به ندرت اتفاق می افته. از این آدم های دیدنی، از اونایی که زندگیشون مثل یک نردبون میشه برات تا پیشرفت کنی. محیط فیزیکی من پر شده از آدم های معمولی (نه همه). از اونایی که امروزشون با 5 سال پیش فرقی نمیکنه. به نظرم ضعیفترین و زجرآورترین آدما کسایی هستن که انتظارات زیاد و مسخره ای  از دیگران دارن. انتظار لایک داشتن!!!، ناراحت شدن از اینکه چرا تو خیابون فلان فامیلش رو که اصلاً من نمیشناسمش تحویل نگرفتم  و .... دائما بایستی در حال توجیه کردن این جور آدما باشی که فلانی منظورش تو نبودی . همیشه باید هواشون رو داشته باشی. دغدغه هایی از جنس طبقه اول و دوم هرم مزلو !!!

تمام تلاشم رو میکنم تا به سخت ترین شکل ممکن با این جور افراد برخورد کنم. اینجوری خودم پیششون خراب میشم ولی شاید کمی متحول شن.

خدارو شکر که حداقل این اینترنت و علایق مجازی برامون مونده و گرنه ...

مخزن تنهایی

تنهایی کودک

دیروز یازدهم دی ماه بعد از سه سال بود که به محل کار قبلیم می رفتم. اونجا نگهبان مخزن بودم (محترمانش میشه اپراتور مخزن). ابتدای خدمت کاریم اونجا گذشت. یک مکان بزرگی بود با دوتا مخزن بزرگ آب و ما از توی یک سوئیت بایستی یجورایی ازش مراقبت میکردیم. یادمه اولین شب کاریم یکی از مسئولین اداره باهام تماس گرفت و گفت اگه شب میترسی یکی از بچه ها رو بفرستم پیشت!! اون مسئول بعدها جای دیگه منتقل شد ولی با این حرفش داغونم کرد!!!

درسته تا  اونجایی که یادمه از بچگی بیشتر از بقیه ترسو بودم. حتی با گذشت زمان و در زمان نوجوونی همچنان یکی بایستی دم در دستشویی تو حیاطمون وایمیستاد تا رفع حاجت کنم!!

شاید شب های اول مخزن کمی بخاطر تنهایی و اینکه اونجا هیچ همسایه ای نبود و من تقریبا داخل باغ بودم، کمی دلهره داشتم اما کم کم دیگه هیچ ترسی تو وجودم نبود . حتی از چراغ قوه هم استفاده نمی کردم. (گاهی وقتا نصفه شبا یهویی از خودم سوأل میکردم آخه چرا اصلا نمیترسم).

این تنهایی باعث شد بیشتر سمت چیزهایی برم که بهش علاقمند بودم . ی جورایی هم طرز تفکر و جهان بینی اولیه خودم اونجا شکل گرفت. توی اون تنهایی و بواسطه نعمت اینترنت، الگوهایی رو تو زندگیم پیدا کردم که احساس میکنم اگه اونجا نبودم، نه خودم و نه هیچکس دیگه بهم نشونش نمیداد.

در نهایت به اجبار بعد از 3 سال از مخزن و خاطراتش خداحافظی کردم و توی سیستم اداری مشغول به کارم. پشیمون نیستم. خیلی بموقع منتقل شدم. با اینکه بعد ازدواجم سرم شلوغ تر شده و دیگه تنهایی های مخزن هم وجود نداره اما با اینحال همچنان در حال تجربه و یادگیری جدید هستم.

خلاصه اینکه BlueMan  قبل از تنهایی مخزن و بعد از  اون کاملا متفاوت بود. کمی قویتر، محکمتر، بااعتمادبنفس تر، مهربان تر، مردمی تر، با ایمان تر و ......

لطفاً ترمز کنید

لذت

نمیدونم ی اتفاق بد بود یا نه. ولی برای اولین بار بود که تجربه خراب شدن ماشین تو بزرگراه اونم ساعت 10 شب رو تجربه میکردم. اصولا چون ماشین ندارم بصورت نوبتی از اقوام قرض میگیرم تا اونا هم شاکی نشن. خیلی شیک منو و همسر عزیزم مشغول گپ و گفت و خنده بودیم که چراغ stop  سمند روشن شد و نیش ما هم در همون لحظه کاملا بسته شد!!! میدونستم نیازه سر باطری رو دربیارم و دوباره سر جاش بذارم اما بدبختانه هیچ ابزاری تو ماشین بابا نبود. این وسط هم خانم به معنای واقعی کلمه جو میداد انگاری وسط کویر بنزینمون تموم شده باشه!!!

خلاصه بعد ی کمی تلاش بی حاصل گفتم بی خیال، چرا زودتر از ماشین های در حال حرکت کمک نگیرم. خیلی سریع با اعتماد بنفس خاصی دستم رو بلند کردم تا ی راننده با فرهنگ و محترم یا ی دونه از اون داش مشتی هاش جلو پام وایسه و مرام بذاره تا سریع ماشینم روشن شه. 5 دقیق شد 10 دقیقه بعدش 15 دقیق. دیگه دستم خسته شده بود. اصلا باورم نمی شد مگه میشه تو اینهمه ماشین یکیشون هم براش مهم نباشه. یعنی همشون تک سرنشین بودن که ترسیدن اون وقت شب خفتشون کنم.

ما خیلی بد شدیم . اینگاری وجدانی در ما وجود نداره . دلامون از سنگ شده. البته مطمئنم اگه بعد از خرابی ماشین ی خانوم دستش رو واسه کمک دراز کنه حتما جانفشانی مردم باعث تصادف زنجیره ای می شه!!! بعد دیشب احساس میکنم واسه خودم هم پیش اومده که کمک خواهی یکی رو کنار جاده دیدم ولی اون پاهای لعنتیم مردد بود که روی ترمز بره و رد شدم (توجیهم این بود بالاخره یکی هست که کمکش کنه).

البته آخرش ختم به خیر شد و ماشین رو خیلی آروم رسوندیم تا پمپ بنزین. بعدش هم از ی راننده کامیون ابزار گرفتم و درستش کردم . جالبتر زمانی شد که راننده کامیون گفت : تو همون سمنده نبودی که وسط راه کمک میخواستی !!!!!

پی نوشت 1 : این متن به سرعت نوشته شده و امکان اشتباه تایپی وجود داره و عکس کاملا بی ربط ولی لذت بخشه

پی نوشت 2 : لذت خوردن کباب ترکی دیشب رو هیچ چیزی نمی تونه خرابه کنه حتی خرابی ماشین!!!

پی نوشت 3 : خدا خودش میدونه برنامه ریزی کردم بعد از بازار و خرید و شام و ... آخرین کاری که قرار بود انجام بدم نماز بود که اونم من مقصر نبودم قضا شد ، خرابی ماشین باعث شد...!!!!

آزار صبحگاهی

Girl

هر روز در مسیر رفتن به محل کار با دختر خانمی برخورد دارم که دقیقاً در یک مکان خاص با هم تلاقی داریم!!! از اونجایی که من طبق قانون سه ثانیه جنس مخالف رو دید می زنم(البته در شرایطی تعداد ثانیش تلرانس داره) احساس میکنم چند روزی هست که دیگه خیلی موذب شده و وقتی از مقابلم رد میشه بدجوری استرس داره. البته اون حدود 15 سالی ازم کوچیکتره و این عکس العمل اون رو بخاطر آزار و اذیت هایی  که در طول روز تحمل میکنه، طبیعی می دونم. بعضی اوقات این پسرای نوجوون که اکثراً دهه هفتادی و هشتادی هستند ی حرفایی تو خیابون میزنن که خودم شرمنده میشم چه برسه به ی دختر 15 ساله.

خلاصه ای کاش میشد ی وقتایی که تصادفا همیشه یکی هم مسیرت میشه  باهاش سلام و علیکی داشتی و اینجوری موذب نباشی.

الان خیلی وقته صبح من با آزار یکی دیگه شروع میشه !!!  یکی که احساس میکنم خیلی تنهاست...

زرنگ بازی شیرین

فوتبال

بنظرم تلاش، پشتکار و تمرکز مهمترین لازمه یادگیری هستند حتی اگه علاقه وجود نداشته باشه!!

این قضیه تو سال جدید برام اتفاق افتاد. امسال بصورت کاملا آماتور هفته ای یک بار با همکارای آماتورتر از خودم سالن فوتبال میرفتیم. بعدش قرار شد تو ی مسابقه ای شرکت کنیم. از قضا قشنگترین لباسی که تهیه کرده بودن،  لباس دروازه بان بود. منم از روی زرنگ بازی شیطانیم !! گفتم خیالتون از طرف دروازه بان راحت باشه. بالاخره لباس رو صاحب شدم.

اتفاقا تو مسابقات هم به بهترین شکل ممکن گند زدم!!!

این شد که مجبور شدم به اجبار هم شده اینقدر تلاش کردم که این روزا تیم حریف شاکی میشه چرا گل نمیخورم. شدم مثل واکی تو فوتبالیستها !!! الانم اعتماد بنفسم خیلی بالا رفته منتظرم ی هفته بگذره دوباره بریم فوتبال.

میدونم اون زرنگ بازی واسه گرفتن لباس درست نبود( البته تو خون ما ایرونی ها چپوندنش!) ولی خب آخرش هم من به تعهدم عمل کردم هم عذاب وجدانی باقی نموده!!!

آتش زیر خاکستر


پلیس


ما مردم عادی اصلاً موندیم چه غلطی کنیم. نمیدونم تصمیم گیرنده های کشور نمی دونن یا خودشون رو زدن به ندونستن.همش هم میگن فلان گردهمایی یا فلان تظاهرات بدون مجوز و غیر قانونیه. آخه یکی نیست بگه عموم جامعه (نه اغتشاش گرای لعنتی) با توجه به مشکلات کشور وقتی به نقطه جوش میرسن ، دقیقا کجای شهر هست که میتونن اعتراض خودشون رو با حمایت پلیس نشون بدن.

همه ما تجربه داریم وقتی مثلاً رئیس جمهور یا هر شخص مملکتی دیگه ای قراره بیاد شهرمون ی مکانی رو (ورزشگاه یا ...) آماده میکنن، بعدش از ابتدا تا انتهای شهر رو پر از بنر میکنن که قراره فلانی در مکان X از ساعت فلان تا فلان سخنرانی کنه که بعدش هم مردم رو دعوت میکنین برای مراسم.

یا ستاد برگزاری با شکوه 13 آبان یا مراسم 22 بهمن و ...

همه اینا با برنامه ریزی انجام میشه وگرنه تو روز 22 بهمن هم اغتشاش بوجود میاد.

آخه چطور میشه باور کرد تو بعضی مسائل نظم و دقت و اطلاع رسانی بیش از حد انجام میشه ولی بعضی های دیگه نه .

یادتون باشه مقصر این افتضاحات خود شما تصمیم گیرنده ها هستین. معلومه وقتی تو گردهمایی اعتراضی که 95 درصد مردم دلسوز همین کشور واسه پیگیری مطالباتشون انجام میدن، نظم و برنامه ریزی وجود نداشته باشه اون بی وجدانی که اصلا اهل اون شهر هم نیست سوء استفاده میکنه و اغتشاش بوجود میاره.

اگه بخواین اصلاً سخت نیست ببینیم با توجه به شرایط اجتماعی، از سال 97 فرمانداری بنر نصب کنه که با توجه به درخواست ها، گردهمایی مردمی در خصوص مشکل .. در فلان مکان با حمایت کامل پلیس برگزار میشه. از عموم مردم معترض دعوت بعمل می آید!!!

اونوقته که مردم احساس میکنن حداقل صداشون شنیده میشه و داغ نمیکنن (حتی اگه وضع از این بدتر شه)

اونوقته که اعتمادشون به این کشور بیشتر میشه

اونوقته که مردم پلیس رو دوست دارند

در غیر اینصورت آتیش رو زیر خاکستر فرو کردن چاره کار نیست و ی روزی با گرونی تخم مرغ هم ، همه چیز از کنترل خارج میشه!!!


مصلحت اندیشی

hagh

راه درست رفتن همیشه سخته. خودم بعضی وقتا با ی چیزایی میسازم و سعی میکنم در ادامه زندگیم کفه مصلحت نسنجی !! سنگین و سنگین تر بشه. این روزا خیلی بی اعتماد تر از گذشته شدم . اعتمادم به ی احمق بی تعهد تمام برنامه ریزی های زندگیم رو بهم زده. خیلی سخته واسم که نمیتونم از نظر مالی واسه آینده برنامه ریزی کنم. مشکل اینجاست که دردسرایی که احمق مذکور!!! واسم ایجاد کرده گاهی وقتا به آرامش فکریم صدمه میزنه.

دیگه کاملا مطمئن شدم که آمار بالایی شکایات قوه قضائیه بدلیل قوانین مسخره ای هست که اجازه میده بعضی بی شعوران به سادگی از اعتماد مردم سوء استفاده کنن و مجازات خاصی هم براشون در نظر گرفته نمی شه و اصلا بازدارنده نیست.

البته ی دلسوزی مسخره ای همیشه تو ته دلم هست که برای مثال اگه ی داعشی که سر 500 آدم رو بریده و بیاد جلوم دوست دارم ی جوری به زندگی سالم بر گردونمش.

نیاز به تغییر بدجوری احساس میشه. منبعد جمله عکس بالا سرلوحه قرار می گیره!!


برزخ بین احمق بودن یا ناجی بودن



گاهی وقتا ذهنم خیلی مشغول میشه. به اینکه حد مراقبت ما از اطرافیانی که خیلی دوستشون داریم(خانواده) چقدر بایستی باشه. وقتی میدونی و مطمئنی که یکیشون راه رو داره اشتباه میره چیکار میشه کرد.

یکی از خلقیات من اینه که بدجوری به خانواده اعتقاد دارم و اگه مشکلی براشون پیش بیاد تمام تلاشم رو میکنم که حلش کنم و ی بدی که دارم به اینکه در عین حال به فکر پیشرفتشون هم هستم!! که معمولا در این راه آسیب میبینم.

متأسفانه بعضی وقتا حقیقت جمله بالا بدجوری تو زندگیم نمود پیدا می کنه ولی با اینحال اصلا قصد عقب نشینی ندارم و همچنان اولویت اول زندگی من خانواده و پیشرفت اوناست.

بدبختیش اینه که وقتی به الگوهام توجه میکنم اکثر اونا قید ازدواج و خانواده رو زدن (نه همه!) و ی جورایی تمام تمرکزشون روی خودشونه. یعنی دیگه مسائلی مثل خانواده، همسر و بچه ... وجود نداره و در قید و بند این چیزا نیستن.

با اینهال زندگی ادامه داره و من آرامشی که از خانوادم بدست میارم قابل معامله نیست. حداقل فعلاً...!!!

ابتدای بی شعوری

یکی از معیارهایی که میشه شعور ما آدما رو باهاش اندازه گیری کرد نحوه برخورد با حیواناتی هست که حق حیات در کنار ما رو دارند.

یادمه از بچگی حیوان دوستی از طرف خانواده علی الخصوص مادرم در مغز ما چپونده شده بود..! طوری که من حتی قدرت کشتن ی سوسک رو هم ندارم حتی از اون فاضلابیهاش..!! و تمام موجودات زنده مزاحم بایستی بصورت زنده به دامان طبیعت بر می گشتن.

این دلسوزی مادرم که به ما هم سرایت کرده بود ، به حدی رسیده که گربه ها در آسایش کامل و کاملا شیک و مجلسی در حیاط پشتی خونمون زندگی کنن و از اونجایی که زاد و بلدشون در حد لالیگابود..!! تقریبا گربه از خونه ما به سطح منطقه صادر می شد.

از بچگی هم یادمه انواع حیوونات از مرغ و خروس بگیر تا کبوتر و جغد!! رو تو حیاط خونه نگهداری می کردیم و همشون رو هم بعد از مردنشون با چشمای گریون تو حیاط خونه دفن کردم.

حالا بعد از اون سالها خلاصه مطلب اینکه آقایون و خانم هایی که بدلیل ترس از ی حیوون به خودتون اجازه میدید بهشون آسیب بزنید، این مشکل خود شماست. خودتون رو اصلاح کنید و گرنه در هر سن، جایگاه اجتماعی و ... که باشین در ابتدای راه بی شعوری قرار دارین...!!!