یک مرد آبی

یک مرد آبی

می نویسم تا بدانم که بودم. چه اشتباهاتی داشته ام. چه تفکراتی در گذشته داشتم .نوشتن برای من مانند یک میراث است. به همین میراث کوچک خود افتخار میکنم. میدانم نوشته هایم الزاما صحیح نیست و آنچنان هم بازدیدکننده ندارد اما میدانم این نوشته ها، خود واقعی من است. اگر روزی از نوشتن منصرف شوم آن روز از خود واقعی مرد آبی دور و دورتر شده ام.

بدتر از اینم میتونست باشه

fire

چند روزی هست که منو همسر جان شروع کردیم به دیدن سریال breaking bad. تو یکی از قسمت ها قرار بود والتر بعد از سقوط هواپیما که چندین نفر توش فوت کردند واسه بچه های مدرسه سخنرانی کنه. بعد از سخنرانی تنها برداشتی که میشد از سخنرانیش داشت این بود که : این حادثه میتونست بدتر از اینم باشه.

پذیرش این دیدگاه والتر برای تمامی اتفاق های بد و ناگوار زندگی بسیار سخته، ولی در عین حال میتونه آرامش بخش و تسکین دهنده باشه (ی جورایی ترس از اتفاق بدتر باعث گول زدن مغز میشه )

البته تو این چند وقت اخیر از این دست توجیهات والتری کم نبود تو زندگیم. 

مثلا همین چند روز اخیر وسط عشق و حال جوونای خونواده تو یک دره بکر، بعد از یک اتفاق موبایل و عینک برادرم داخل آبشار افتاد و بعد از خیلی گشتن اثری ازش پیدا نشد. این اتفاق رو بذارید در کنار گرون شدن دوبرابری موبایل و نیز کلی پیاده روی که قرار بود با اون فاز منفیمون تا ماشین بریم. از اونجایی که این قانون خود توجیهی رو بطور کامل بلدم، اولین کسی بودم که تو مسیر برگشت از فاز بد بیرون اومدم و یواشکی از طبیعت لذت می بردم..!!! اینم بگم که متأسفانه دقیقاً یک هفته بعد از تفریح ما تو همون رودخونه یکی از اعضای یک تور تفریحی غرق شد.

حالا بعد چند وقت، حسرت موبایل گمشده بین همه ما کمتر شده و داریم حسرت عکسا و فیلمایی که گرفتیم رو میخوریم..!!!

داداش بیخیال که دو میلیون رفت تو پاچت. مهم اینه که : بدتر از اینم میتونست باشه...!!!



دفع مزخرفات

توی ماه جاری که داریم به پایانش میرسیم تقریباً شخمی ترین ، بی پول ترین، احساسی ترین، ضد حال ترین و شیرتوشیرترین دوران زندگیم رو سپری کردم. تا دلتون بخواد هم دلیل مسخره وجود داره

مثلا تغییر ساعت کار صبح که باید وقتی همه ارباب رجوع ها تو خواب نازن استارت بزنی بری سرکار در و دیوار نگاه کنی. بعدشم وقتی بعضی  ارباب رجوع های گل ما وارد اتاق میشن انگاری ارث پدرشونو ازت طلب دارن. اصلا انگاری خود بابک زنجانی نشسته روبروشون. انگاری داره با مفسد ارزی صحبت میکنه.

جالب تر اینکه هر چی فکر کردم تو این آشفته بازار مملکت که سگ صاحابشو نمیشناسه، کجاش به نفع من شد هیچی به ذهنم نرسید تا اینکه بعد فشار مضاعف متوجه شدم ابتدای ماه بجای یک رب 2 تا رب واسه خونه خریده بودم که تقریبا 1000 تومن گرون شده..!!

اما ضد حال ماه تعلق میگیره به صاحبخونه عزیزم که با منطقی در حد نارنگی قصد داشت همه تورم کشور رو تو پاچه ما بندازه و اجاره خونه رو برسونه به دلار آزاد که با التماس بنده اجاره خونه رو از دلار آزاد رسوندیم به دلار جهانگیری...!!

بی پول ترین ماه هم تعلق میگیره به مرداد ماه واسه اینکه دیگه اصلا الارم برای بیدار شدن صبح تنظیم نمیشه واسه اینکه پیامک های روزانه بانک های گدایی واسه یک قسط عقب افتاده پشت هم اس ام اس میدن ما رو از خواب بیدار میکنه.

و ......

با همه دلایل مسخره بالا وقتی نگاهت به زندگی این باشه که فقط خودتی و خودت و منطقت هم این باشه که : اگه معلول بدنیا اومدی و قهرمان ورزشی نشدی مقصر بازم خودتی . اونوقت تمام جملات بالا مزخرفاتی بیش نبود و حالا دیگه دفع شده ... !!!


کلاس کاملا واقعی و فیزیکی

ostad

توفیق اجباری شد تا با هزینه سازمان در چند جلسه کلاس آموزشی با موضوعات فن بیان و ارتباطات شرکت کنم. جدای سطح بالای اساتیدی که برای آموزش حضور داشتند یک نکته مهم که خیلی برام لذت بخش بود اتفاق افتاد.

دقیقاً خاطرم نیست آخرین بار چه زمانی توی یک کلاس واقعی شرکت کرده باشم (غیرحضوری نه) . از اون کلاس هایی که واسه شروعش لحظه شماری کنی. فکر کنم 5 یا 6 سال قبل بود که اونم با استاداش حال نمی کردم!!! تو این چند سال هم غرق در آموش های اینترنتی و غیرحضوری بودم. کاملا حس کلاس ، هیجان ، پرسش و پاسخ ، خندیدن ها، سوال پرسیدن ها و .... در من مرده بود و بعد از حضور توی این کلاسها چه حال خوبی پیدا کردم. واقعا سخته توی این شرایط ناامیدی بعضی اساتید هستن که تمام دغدغه خودشون رو گذاشتن واسه راهنمایی حتی 1 نفر و چه رنجیست دلسرد نشدن

پی نوشت : چقدر خوشحالم تجربه نشستن در کلاس دکتر طالبی و دکتر آقاجانی 

توف سربالا

گاهی وقتا پیش میاد یکی رو که دوسش داری شروع میکنه به اشتباه کردن. از اون اشتباه ها و خطاهایی که نه تو فرهنگ ما بلکه تو فرهنگ اون ور آبی هم غیرمعمول و ناپسنده!!

ای کاش میتونستم محکم بگیرمتو چندتا سیلی محکم بزنم و اشتباهاتت رو بهت گوشزد کنم. همون سیلی که اگه ازم نخوری، زندگی و روزگار بسیار سخت تر بهت خواهد زد.

مثل روز برام روشنه که پشیمان میشی. فقط امیدوارم توان شروع دوباره رو داشته باشی

اونقدری تو اشتباهاتت بتاز که نابود نشی


خود انتقادی

یک ضرب المثل معروف میگه : خواستن توانستن است. ولی خب مشکل اینه که اینقدر خواستنی های ما زیاد شده که هیچ کدوم به مرحله توانستن نمیرسه. امروز که اواخر اردیبهشت 97 هست مروری کردم به تصمیم ها و مهارت های بسیار کوچیکی که قرار بود تا پایان امسال انجامش بدم. نتیجه اصلا رضایت بخش نبود. تنها تصمیمی که عملی شد این بود که هفته ای 2 الی 3 بار تو زمین فوتبال نزدیک خونمون پیاده روی و دو انجام میدم. (جهت افزایش سلامتی)

به لطف ارزون شدن اینترنت انواع اقسام فایل های ویدیویی آموزشی مثل فتوشاپ و ادیوس و ... رو دانلود کرده بودم  تا یاد بگیرم ولی بعد از استارتش سریعا پنچر شدم و عملا شده حجم اضافه ای در حافظه فلشم که بعد دیدنش بیشتر حس بی ارادگی و افسردگی بهم دست میده ....!!!

اینا رو میگم تا کمی بهم بربخوره. خیر سرمون لیسانس کامپیوتر داریم ولی هنوز درگیر رفع حاجت فتوشاپی خودم هستم. البته همه مطالب خوددرمانی درباره این قضیه خوندم از جمله این مطلب فارنت ولی زور قضیه "حسش نیست" بهشون میچربه

فکر کنم بهانه های زیر دلیل این بی ارادگیم باشه!!!

1-      کم توجهی: دقیقا زوم نمیکنم روی اون چیزی که باید بشه. مثلا ایجاد یک شغل جدید توی ذهنمه ولی خب خیلی وقته که فقط در حد ایده هست. پیگیری نمیکنم. مشاوره نمیگیرم. ریسک نمیکنم.

2-      زندگی کارمندی: از اونجایی که به هیچ وجه شایسته سالاری در محل کار وجود نداره و فرقی بین کسی که فعالیت، تلاش، ایده، نوآوری و ... بیشتری داره و کسی که صبح تا بعداز ظهر چند میلیون پیج اینستا رو میچرخه وجود نداره ، اونوقته که آهسته آهسته محیط کاری روت تأثیر میذاره و تبدیل میشی به یک مفت خور...!!!

3-      فضای مجازی : بعد از ارزون شدن ترافیک اینترنت، من و اکثرا ملت غیور دنبال این هستیم که بقیه حجم رو مصرف کنیم ی وقت سرویس تموم نشه. که این امر هرچه بیشتر وقتم رو میگیره. مخصوصا تماشای فیلم و سریال

4-      به تعویق انداختن : از اونجایی که یک سری قول ها رو تا پایان سال 97 به خودم دادم، ذهن مریضم میگه خوب هنوز 10 ماه دیگه مونده ...!!!

و ....

متن بالا فقط بخاطر این نوشته شده که کمی خجالت بکشم و پایان امسال شرمنده خودم نشم، وگرنه اونقدرا هم بی اراده نیستم .

پی نوشت : ما خودمون داغون بودیم ماه رمضون اومد به فنا رفتیم.

دیوار کج

روز جمعه بطور تصادفی با چند عزیزی که ملبس به لباس روحانیت بودند معاشرت و برخورد داشتم . بی تعارف عرض میکنم این روزها شاهد دور شدن بیش از پیش این قشر از جامعه با عوام جامعه هستیم. ابتدا به این معاشرت ها بپردازم.

پارت 1 :

تا قبل از اینکه تلگرام فیلتر شود! برادر عزیزم هماهنگی لازم را درون کانال فامیل انجام داده و جوانان فامیل تصمیم گرفتند روز جمعه دسته جمعی به جنگل بریم. متأسفانه من شرایط حضور صبح رو نداشتم و همسرم به همراه اونا حرکت کردند. بعداز ظهر بعد از اضافه شدن من به گروه، تعریف می کردند که حاج آقایی در همسایگی اونا بوده که بعد از مشاهده بازی پاسور و کشیدن قلیان(نه همه) بصورت دوستانه به آنها تذکر می دهد و مضرات آن رو گوشزد می کند. خوشبختانه به واسطه آن رفتار هیچ بی احترامی هم از طرف دوستان نثار آن روحانی نشد...!!!

پارت 2:

از آنجایی که در همان روز یکی از اقوام همسرم از سفر کربلا برگشته بود، مراسم خودمونی برگزار شده بود و از روحانی ای بعنوان سخنران دعوت شده بودند. از قضا من ایشون رو میشناختم.روحانی که در گذشته در محیط کاری خودم شاهد بدرفتاری او با قران هم بودم. خلاصه ،ایشون سخنرانی بسیار عجیب و جادویی و اغراق آمیزی از عاشورا داشتند و حسابی جمع رو به فیض رسوندند...!!!

 

متأسفانه بدترین آفتی که در اکثر جامعه روحانیت ما وجود داره اینه که آنچنان انسانهای دیدنی،سخنران و باسوادی نیستند که من یا امثال جوانی مثل من زندگی اونها رو سرلوحه خودمون قرار بدیم.بعضاً هم حرف درستی رو بیان می کنند ولی در قالبی نازیبا.

نشانه های کوچکی هم این احساسی رو در من ایجاد کرده که در آینده نیز مروجان دینی آنچنانی نخواهیم داشت.

1-     روحانی دیشب هم جوان بوده و تازه به این عرصه پا گذاشته است.

2-     چند سالی هست در شهر خودمان پر شده از بنرهای جذب طلبه با مدرک زیر دیپلم زیر نظر فلان شخص بدون ازمون..!!! آخه یعنی چی. (جدیدا هم متوجه شدم یکی از هم کوچه های عزیز ما که در دوران گذشته کمی ببخشید ببخشید "شیرین می زد" طلبه شده)

3-    یکی از اقوام همسرم طلبه هست با  سنی تقریبا 25 سال. طی صحبت هایی که داشتیم با روحیات او بیشتر آشنا شدم. جدیدترین فیلم های هالیودی را می بیند. پنجشنبه جمعه با دوستان PES  به راه است و ... !!! در نهایت هم برای حفظ ظواهر هم که شده در فلان عروسی غیر مختلط و مجاز هم شرکت نمی کند. البته در یکی از صحبت هایم او را متوجه این کردم که مسئولیت این لباس و شغل بسیار سنگین است و رفتار او می تواند جاذبه و دافعه بسیاری از جوانان به دین باشد. لازم به ذکر است که منبعد رابطه دوطرفه ما با دورویی بیشتری ادامه دارد...!!

یاد خاطره ای از یک روحانی در کلاس درسمان در دوران دانشگاه افتادم. از اون روحانی های باهالی بود که به واسطه سواد و علمش و اینکه رابطه دوستانه ای با همه دانشجوها داشت همیشه شاهد حضور حداکثری دانشجوها بودیم البته بدون هیچ اجباری.او عنوان می کرد که دو تا از فرزندانش هم مثل او روحانی شدند ولی اصلا از آنها راضی نیست به این دلیل که اصلا مطالعه ای ندارند و خیلی از مردم فاصله گرفتند. از اونایی که فقط به فکر منبری هستند و حرفای تکراری و دیگر هیچ . وظیفه شان تمام.

البته بی انصافی هست اگر بگوییم روحانی تقریبا همه چی تمام نداریم. البته این هم مدیون اینترنت هستیم که می توانیم بصورت دسته بندی شده و موضوعی به سخنرانی ها دسترسی داشته باشیم. شاید خیلی از خلقیات من برگرفته از صحبت های استاد نقویان بوده که در ابتدای جوانی بطور مرتب آموزش میدیدم. شاید خیلی وقتا در بدترین نا امیدی های فکری و اقتصادی بعد از صحبت های حاج آقا برمایی آرامش گرفتم و ...

متأسفانه در بوکمارک من اثری از یک طلبه یا روحانی نیست . چرا از این فضا استفاده نمی شود. چرا جامعه پر شده از مروجان دینی بی کیفیت. بد نیست بخوانید صحبت های استاد شعبانعلی در این پست.

خلاصه اگر تصمیم گیرندگان قصد ادامه این روند را دارند هر روز در جامعه تنها تر خواهند شد و  بنظرم این بدترین درد برای انهاست.  

دلبستگی به دنیا در حد شوهرخاله

بعضی اوقات اتفاق های دور و برم رخ می ده که باعث میشه گذر عمرم رو بیشتر از قبل احساس کنم. یکی از اون اتفاق هایی که جدیداً بوجود اومده، به دنیا اومدن یک کوچولوی زیبا توی خانواده فامیل بوده (البته میگن باجناق فامیل نمیشه)!!! آره، حالا ما شدیم شوهر خاله. اسم کوچولوی ما هم شده "مهیار"

در دیدار اول من با اون بچه بعد از لذت بردن از زیباییش(البته معمولا زیبا نیستن!!!)، اولین حسی که بهم دست میده این هست که شروع میکنم به مرور خاطرات گذشته. حدود 15 تا 20 سال قبل. دوران کودکی. دوران بی مسئولیتی. دورانی که تنها عنوانی که داشتیم "فرزند" بود. حالا شوهر که شدیم بماند، شوهر خاله هم شدیم...!!!

بعدش به صورت ناجوانمردانه شروع میکنم به مقایسه خودم و اون بچه بی زبون. اینکه قراره منو اون با هم و در کنار هم زندگی کنیم ولی در حالت نرمال اون قراره حداقل 30 سال بیشتر از من توی این دنیا زندگی کنه...!!!

 اینو مطمئنم که این مقایسه به هیچ وجه دلیل بر حسادت من به اون بچه نیست و فقط حسرتی هست که بواسطه دلبستگی من به این دنیا، اون رو بوجود آورده. شاید این دلبستگی بخاطر اینکه جدیداً آرمش بیشتری رو تو زندگی احساس میکنم و تا حالا هیچ چیز حتی بدهکاری زیاد هم نتونسته این آرامش رو بهم بزنه..!

نمیدونم چمه! ولی خیلی وقته که چیزی ناراحتم نمیکنه. خیلی وقته ناامید نشدم. خیلی وقته که احساس تنهایی نمیکنم . خیلی وقته شبا بدون دغدغه فکری میخوابم و ....

نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت. شاید زندگیم آرامش قبل طوفان رو تجربه می کنه. لامصب آرامش درون بدجوری دلبستگی دنیایی میاره. خدایا شکرت. دنیات رو با سرعت برون که حالا حالاها قصد پیاده شدن ندارم...!!!

پی نوشت 1 : خودم رو میشناسم، از اونجایی که با کوچکترین بیماری کافر میشم ، از اون دسته از آدم هایی میشم که در نهایت از خدا آرزوی مرگ میکنم. حالا باش و ببین!!!

انسان شناسی

دوست


از قدیم الایام بزرگترها می گفتد : اگه میخوای یک شخصی و هرچه بیشتر بشناسی همراهش مسافرت برو یا باهاش یک معامله ای داشته باش. انوقته که شخصیت واقعی اون فرد و روحیاتش رو بیشتر میشناسی. اما تجربه به من ثابت کرده یک گزینه دیگر هم بایستی به این انسان شناسی خودمون! اضافه کنیم اونم اینه که،با اون فرد همکار شی. همکاری که قراره باهاش توی یک حوزه کاری و کسب درآمد رقابت کنی. اونوقته که متوجه خواهید شد که عیار دوستی شما چقدره. مثال داشتیم دونفر رفیق فابیرک که تلاش کردند بواسطه دوستیشون با هم همکار هم بشن ولی بعد از همکار شدن نتونستند رفتارهای فی مابین خودشون رو تحمل کنن. بعدشم کل رابطه چندین ساله رفته رو هوا.

نتیجه گیری اینکه : یک رابطه دوستانه ناب زمانی بوجود میاد که از تمام فیلترهایی که بزرگترها و من!!! در بالا ذکر کردم گذشته باشه.

شاعری که خودم باشم میگه : یک دوستی درجه 3 طولانی مدت به از دوستی درجه 1 چند ماهه... !!!  

میراث کوچک من

از چند سال قبل تصمیم به نوشتن داشتم و در مخیله خودم اطمینان داشتم که کار خیلی  آسان و راحتی برای من خواهد بود. اما امروز بعد از شروع چند ماه از نوشتن متوجه شدم بیش از پیش کار سخت و سنگینی است. شاید حرف زدن کار بسیار آسانی باشد. تعهد خاصی روی حرف زدن نیست. امروز می توانی حرف خاصی را بیان کنی و فردا از زیر آن شانه خالی کنی. درون حرف زدن اصالت وجود ندارد. تغییر خودت را احساس نمی کنی. شاید دلیل اصلی نوشتن من هم همین باشد. می نویسم تا بدانم که بودم. چه اشتباهاتی داشته ام. بدانم چه تفکراتی در گذشته داشتم نوشتن برای من مانند یک میراث است. به همین میراث چند ماهه خود افتخار میکنم. میدانم نوشته هایم الزاما صحیح نیست ولی میدانم این نوشته ها، خود واقعی من است. با اینکه میدانم این وبلاگ بازدید کننده انگشت شماری دارد اما همچنان دوست دارم که بنویسم و اگر روزی از نوشتن منصرف شوم آن روز از خود واقعی مرد آبی دور و دورتر شده ام. امیدوارم سال 1397 سال پر نگارشی برایم باشد.

پی نوشت : نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت. این روزها استرس این را دارم که روزها در حال گذر است و هنوز پست جدیدی ننوشته ام. ولی احساس میکنم نوشتن محرک فکر من است.

شب عید - خانواده - پلیس - اصلاحات و ...

دختران

این چند روز اخیر تو این مملکت اینقدر اتفاقات تلخ، شیرین و طنز افتاده که همه در حد همون پست های تسلیت  اینستا و تلگرام بوده. مثل سقوط هواپیما که بعد از چند روز هنوز جسد مسافرا روی قله هست (خدایا اگه قسمت ما این بود که هواپیمای ما سقوط کنه دعا میکنم حداقل توی ی جای سهل العبور باشه اونم توی ی دشت زیبا. اینجوری هم واسه خانواده ها بهتره و هم مسئولین...!)

خبرهای مهمتری هم بوده. مثل برخورد پلیس با دراویش و حرکت های اجتماعی دختران خیابان انقلاب که جای تعمل بیشتری داره.

بگذریم. دیروز طبق برنامه سالانه قبل عید برای خرید تشریف بردیم بازار. البته با خانواده همسرم. بعد از کلی بازار گردی واسه خریدن شلوار وارد ی مغازه شدیم. توی چند دقیقه ای که اونجا معطل بودیم توجهم به یک خونواده جلب شد. پوشش اونا طبق طبقه بندی عامیانه ما، به این شکل بود. پدر: پوشش رسمی هیکلی با جذبه! _ مادر : مانتویی و کاملا باحجاب – دختر حدود 14 ساله: مانتویی امروزی کم حجاب (بکار بردن کلمه کم حجاب برابر با بد بودن نیست. فقط جهت توصیف بوده). کاملاً پیدا بود که دنیای پدر و مادر کاملا با بچشون متفاوت بوده. اصل جر و بحث بین این خونواده این بوده که دختره از این شلوارای پاره و ریش ریش شده دوست داشت(نمیدونم بهش چی میگن)، اما مادره اصرار داشت جالب نیست.در این بین فروشنده هم میگفت زیر پارگیشوشو آستر میزنم دید نداشته باشه...!!! در نهایت تو این قضیه، به تعامل رسیدن ولی دختره می گفت خیاط باید ریش ریش بودن شلوار رو ی کم بیشتر کنه ...

مشاهده این رفتارها خیلی برام رنج آور بود. اینکه تفکرات یک خانواده چقدر می تونن از هم دور باشن.

متأسفانه وضع خانواده های جامعه خوب نیست. وضع مردان خوب نیست. وضع زنان جامعه به مراتب بدتر.

به یاد وصیتنامه دکتر شریعتی افتادم. اونجا که برای پسر و دخترش می نویسد :

"" همه امیدم به احسان است در درجه اول، و به دو دخترم در درجه دوم. و این که این دو را در درجه دوم آوردم، نه به خاطر دختر بودن آنها و اُمل بودن من است. به خاطر آن است که در شرایط کنونی جامعه ما، دختر شانس آدم حسابی شدنش بسیار کم است. که دو راه بیشتر در پیش ندارد و به تعبیر درست دو بیراهه: یکی، همچون کلاغ شوم در خانه ماندن و به قارقار کردن‌های زشت و نفرت بار احمقانه زیستن، که یعنی زن نجیب متدین؛ و یا تمام ارزشهای متعالیش در اسافل اعضایش خلاصه شدن، و عروسکی برای بازی ابله‌ها و یا کالایی برای بازار کسبه مدرن و خلاصه دستگاهی برای مصرف کالاهای سرمایه‌داری فرنگ شدن که یعنی زن روشنفکر متجدّد. و این هر دو یکی است، گرچه دو وجهه متناقض هم. اما وقتی کسی از انسان بودن خارج شود، دیگر چه فرقی دارد که یک جغد باشد یا یک چغوک. یک آفتابه شود یا یک کاغذ مستراح. مستراح شرقی گردد، یا مستراح فرنگی. و آن گاه در برابر این تنها دو بیراه‌هائی که پیش پای دختران است، سرنوشت دخترانی که از پدر محرومند تا چه حد میتواند معجزه‌آسا و زمانه شکن باشد، و کودکی تنها در این تند موج این سیل کثیفی که چنین پر قدرت به سراشیب باتلاق فرو میرود تا کجا میتواند برخلاف جریان شنا کند و مسیری دیگر را برگزیند؟  ""

وضع زنان امروز کشور ما خیلی بهتر از زمان دکتر شریعتی نیست. البته به ظاهر بهتر ولی در باطن...

تعارفات رو کنار بذارم . سیستم امروز کشور ما که داره توسط نظام دینی اسلامی اجرا میشه ، نتونسته توسط مجری های اون درست اجرا بشه(منظورم این نیست که دین بده). بواسطه اون هم، دیگه رغبتی برای پیروانش نمونده.

   نتیجه اون اجرای ضعیف و مصلحتی دین، حال و روز بد امروز کشور ما شده و قابل کتمان نیست. مردهای گرگ ‌صفت و زن‌های گوسفندصفت. مردهایی که بیشتر ذهنشون رو شهوت پر کرده و دیگه جا و مکان و حرمتی باقی نمونده و به هر شکل خودشون رو ارضا می کنن و زن هایی که کاملا در جامعه به شکل یک کالای جنسی دیده میشن و همیشه ی ترسی در وجودشون وجود داره. این ترس هم همیشه برای زنها وجود داشته که بعد از حضور در جامعه مورد تجاوز جنسی، کلامی و نگاهی قرار بگیرن. نتیجه این سیستم غلط باعث شده زنان جامعه ما برچسب درجه دو بودن به پیشونیشون زده شده.

خط قرمز هایی که برای جامعه  ما ترسیم شده به اندازه ای هست که همگی خواسته یا ناخواسته به سمت دورویی در حرکتیم.

شاید در ظاهر این سیستم تونسته بعضی چیزها رو گل و بلبل نشون بده ولی در باطن جامعه پر از عقده ها و لجاجت هاست.

خوشبختانه اینترنت دلیلی شده تا مجریان سیستم کشورمون ، کمی مسئولیت کارهاش رو بیشتر روی دوششون احساس کنن.

تجربه نشون داده بعد از شکل گیری مطالبات مردمی یا بایستی سیستم اصلاح شود یا به اجبار اتفاق می افته ...

پی نوشت یک : نمیدونم اون مسئولی که دستور داده روی پست های مخابراتی شیروانی نصب کنن دقیقا درکشون از این مطالبه اجتماعی چیه. اینا بایستی اجباری تغییر کنن...

پی نوشت دو : این وسط بعضی ها همیشه به فکر تخریبن. مطالبات قانونی رو به اغتشاش میکشونن. اون خانمی که وظیفه خودش میدونه اعتراضش رو به این شکل نشون بده بایستی بعد از تذکر پلیس با آرامش به کارش پایان بده. این به معنی اعتراض مدنی هست. ولی اگه قرار باشه تذکر پلیس بی اهمیت جلوه داده بشه، اونوقت اعتراض مدنی شما معنای اغتشاش پیدا میکنه. (یادمون باشه همه تو بچگی آرزو داشتیم پلیس شیم. پلیس وظیفه اجرا قانون رو داره. اکثر پلیسها هم خواستار اصلاح اکثر قوانین هستن. آخه اونا دارن تاوان کم کاری قسمت های دیگه این سیستم رو میدن )

پی نوشت سه : برگردیم به داستان اون پدرو مادر و بچه ای که داشتن شلوار میگرفتن..!! یک نفر که مثل من شاهد دعوای مادر و دختری سر یک شلوار بود، بعدش بهم گفت اگه من جای اون پدر بودم، دختره رو همونجا چک و لگد می کردم. نمیدونم دقیقا قضاوت های روزانه خودمون رو هم تقصیر همین سیستم سنتی و پوسیده خودمون بذارم یا نه...!