یک مرد آبی

یک مرد آبی

می نویسم تا بدانم که بودم. چه اشتباهاتی داشته ام. چه تفکراتی در گذشته داشتم .نوشتن برای من مانند یک میراث است. به همین میراث کوچک خود افتخار میکنم. میدانم نوشته هایم الزاما صحیح نیست و آنچنان هم بازدیدکننده ندارد اما میدانم این نوشته ها، خود واقعی من است. اگر روزی از نوشتن منصرف شوم آن روز از خود واقعی مرد آبی دور و دورتر شده ام.

آرشیو اینستایی زندگی

همین چند روز پیش بود. روز جمعه. تو کل هفته که بایستی صبح زود محل کار حاضر شم . میمونه جمعه اونم بخاطر استرس ندیدن تکرار فوتبال 120 زودی بیدار میشم! بعدش ورزش خونگی و لم دادن روی مبل. ولی اون روز صبح از ساعت 7 تا 9 صبح چشمام 6 تا شد تا همه پست های اینستای یکی رو که از نوشته هاش خوشم اومده بود بخونم. اینم بگم که اصلا  درگیر اینستا نیستم و نبودم ولی اون روز ی پیج متفاوت دیده بودم. ی خانوم ایرانی که یک پاش این ور آب و یک پاش تو بلادهای کفر بود!


اصولا من از نوشتن خوشم میاد چون عاشق آرشیوم!آرشیو زندگی! اینکه گذشتم رو ببینم و پرت بشم اون قدیما. حالای بد و خوبم رو حس کنم. اینستاگرامم که مجبوری یکسری رو دنبال کنی و نمیشه کاریش کرد ! ولی یکسری هستن که دلی دنبالشون میکنی که خیلی خوبه. اون سری کسانی هستن که از همه حسهایی که تجربه میکنن آرشیو میسازن. از عشق،غم،شک،امید،شکست،پیروزی و.... که خیلی برام باارزشن. اصلا عشق هست پیج های پابلیک! از این پیج هایی که اسکرول رو میکشی پایین و میبینی طرف مجرده بعدش میای بالاتر ازدواج کرد بعدش بچه و کلی خاطراتی که این وسط اتفاق افتاده میشه زندگی...


پی نوشت : نبات اینقدر در مورد واقعیت یک زن مطالب خوبی نوشته بود که بعد از خوندن همه پست هاش، به یکسری خلقیات کشف نشده همسرم هم پی بردم.!! و در کمال ناباوری چقدر بعد خوندن پیج ی خانوم دیگه، عشقم به همسرم چندبرابر شد...!!!


وای من چرا اینطورم...


من اینجا چه غلطی میکنم...

pinkman

چند روز پیش بعد از کلی جنجال تو محل کارم رفتم ی گوشه نشستم و به تنها چیزی که فکر میکردم این بود : من اینجا چه غلطی میکنم...!!!

به خودم میگفتم یعنی چندسال دیگه باید توی این جماعت بی سواد و بی مسئولیت روزی 8 ساعت از زندگیم رو سپری کنم. چقدر این جماعت بی شعور تأثیر بدی روم گذاشته بودند. از اونجایی که جدا شدن از این سیستم فعلا عقلانی نبود تصمیم گرفتم بیشتر قاطعیت به خرج بدم. تمام رنج های این چند ساله رو توی اولین جلسه سر بی عرضه ترین مسئول سازمان خالی کردم. مسئولی که فکر نکنم حتی از عهده گاو چرونی هم بربیاد.

از اون روز به بعد همه ی جورایی اصلا سمتم نمیان . آخیش ....

بعضیا لیاقتشون این هست که مثل سگ باهاشون رفتار بشه..

منبعد تجربه شده از آدمهایی که رنجم میدن کاملا دوری کنم یا ی جوری باشم که ازم دوری کنن...!!


جرمگیری مغزی


لعنت به این موبایل که یک ساعت توش تایپ میکنی که پست بذاری بعدش یهویی پاک میشه. دیگه حوصله تایپ دوبارشم نیست.
فقط بگم بعد از جرم گیری گوش و آرامش دوباره فقط مونده این  چند تا ویروس کوچیک تو مغزم که گاهی وقتا تو تنهایی آروم آروم تکثیر میشه.
یا خودم ترتیبشون رو میدم یا مجبورم سیستم عاملم رو دوباره نصب کنم با آنتی ویروسی به مراتب قوی تر و دارای خط قرمزهای بلندتر...

فوران هورمون ها


این روزها بیشتر از هر وقت دیگری از جنس مخالف خودم میشنوم که ما مردا تو رابطه دوستانه با اونا بی جنبه هستیم. (یعنی اولش خوبیما بعدش سریع وا میدیم...)
یعنی اینقدر جامعه مردانه بد عمل کرده که تو رفتار خانومها با خودتون میتونید ترس رو احساس کنید. 
نمیخوام درباره این بنویسم  حق دارن یا نه ولی چقدر درد آوره برام که هورمون ها به چنان قدرتی برسن که شخصیت آدم رو زیر سوال ببرن!!!

دکتر شهاب

از اونجایی که تو رسیدگی به درمان خودم جزء تنبل ترین آدم های دنیام نزدیک به یک ماه درد جزیی گوش رو بیخیال بودم تا اینکه دکتر شهاب جون از واژه نابودش کردی استفاده کرد. البته خوبه آدم ی وقتایی مریض شه تا یک توفیق اجباری شه با همچین دکترای خوبی هم هم کلام شه. واقعا بعد ملاقات باهاش پیش خودم گفتم دفعه بعدم ی بهانه ای بیارم برم پیشش!!
پزشک عمومی بود ولی خوب در کنارش روانشناس هم بود.
دمت گرم دکتر شهاب افروخته

زورگویان محترم

mandf

همیشه در مورد پدر و مادر نوشتن بسیار سخت بوده. نه فقط پدر و مادر خودم. در مورد همه پدر و مادرهایی که بیشتر برای خوشبختی خودشان، برای زندگی نکردشان و یا از روی غریزه !!! پای یک انسان دیگر را به این دنیا باز میکنن.

و از اونجایی که از قدیم الایام گفته شده : بهشت زیر پای مادران است و یا پدران الگو و بهترین ها هستن هیچوقت به آسانی حق انتقاد به آنها وجود نداشته است.

به شخصه بهترین رفتار در رابطه با بزرگترها علی الخصوص پدر و مادر همان گفته استاد شعبانعلی هست : احترام کامل ، نه اطاعت کامل

با افزایش سن و تجربه ام، بیشتر با پدر و مادرهایی برخورد پیدا میکنم که دچار مشکلات و تعصبات شخصیتی خاصی هستن که گاهاً از روی دوست داشتن با خودشان عهد بستند که تا آخرین نفس ! فرزندانشان را هم درون قفس ذهنیشان نگه دارند و تجربه زندگی کردن را از اونا بگیرند و در بعضی مواقع این ظالمان مهربان با تحقیر شخصیت فرزند و مقایسه او با گذشته خودشان قصد تحمیل مسیر زندگی خود به فرزند را دارند. مثل اینکه یادشان رفته مهمترین وظیفه شان ایجاد آرامش و امنیت فرزند است. یادشان رفته بایستی درکنار او باشند نه اینکه مصلحت اندیشی و انتخاب کنند.

اما امروز بنظرم ما هم بایستی دانسته هامون رو به رخ بزرگتر ها بکشونیم. باید از دنیای خودمون از حقوق خودمون از وظایف اونها و ... بهشون بگیم. امروز باید بجنگیم. جنگی محترمانه و دوستانه و اگر جواب نداد باید راهمون رو از اونا جدا کنیم و تنهایی به مسیر ادامه بدیم. مسیری که گاهی هزینه داره . گاهی تنهایی و ...


حال خوب کن ها


m-h


امروز یکی از همکارهای خانمی که تو اداره هستن پیگیر این بود که چه آینده ای برای بچه هاش رقم بزنه !!! میگفت زن و شوهر دارن کار میکنن تا دوتا فرزندشون رو تا مقاطع بالای تحصیلی ساپورت کنن تا بتونن بورسیه بشن. منم دیگه دیدم خیلی داره رویا پردازی میکنه بهش گفتم چندین سالی هست که عمر مدرک گرایی دیگه تموم شده و جاش رو به مهارت گرایی داده. براش مثال زدم منی که اینجا شاغلم و 2 میلیون تومان درآمد دارم اگه 7 سال قبل میرفتم شاگرد تعمیرگاهی میشدم الان چندین برابر درآمدم بود و اینقدر غرغر نمیکردم!!!

در همین موقع بود که یک ارباب رجوع خانم تقریبا مسن بدهکار به اداره اومد و درخواست تقسیط داشت منم از روی فکاکی ازش سوال کردم این مبلغ که تقسیط نمیشه . اون بنده خدا هم سفره دلش رو باز کرد و گفت 20 ساله که بدون همسر داره از خوراکش و جسمش میزنه و همیشه کار کرده تا 3 تا فرزندش لیسانس گرفتن و امروز هر سه بیکار و دوباره خرج خور خودشن.

دیگه من چیزی نگفتم . چیزی نداشتم که بگم. فقط به اون همکارم گفتم : اینم نمونه زندش. لایوه لایو !!!

پی نوشت : به بهانه روز جهانی کودک. این دوتا وروجک مهدیسا و مهدیارن. همیشه در پس زمینه وجودم فکر میکنم آینده اونها چه شکلی خواهد بود. آیا من میتونم تو مسیر زندگیشون راهنمایی کنم و اشتباه نباشه. میدونم فقط درس خوندن نیست. به قول مجید حسینی عزیز بایستی دانشگاه ها تحریم شن.

hana

دختر حالا نوجوان است. پانزده شانزده هفده ساله. اندامش زنانه شده امّا چهره‌اش به سیب کال می‌ماند. در تلاش برای جا باز کردن بین گروه همسن و سال‌ها. در جدال بین اعتقادات و عشق و حالات! تجربه‌های جدیدی دست می‌دهد. احساسات جدیدی بوجود می‌آید. می‌فهمد که می‌تواند زیباتر باشد. دستی توی صورت می‌برد. بیشتر جلوی آینه می‌ایستد. تلق تلق از خودش عکس می‌گیرد. ماتیک سرخ را محکم‌تر روی لبهایش می‌کشد. چشم خمار می‌کند، یکبار لبهاش را غنچه می‌کند، یکبار دیگر زلف پریشان می‌کند. متوجه می‌شود که یک سری مردها دارند برایش چراغ می‌زنند. اولین تجربه‌های خواستنی بودن و دلنشین بودن و بالاخره زن بودن را توی همین روزها بدست می‌آورد.
برای اولین بار متوجه تپش‌های قلبش می‌شود. یک عشق درونی به پسر همسایه روبه رویی یا آن معلم فیزیک جوان که شنبه‌ها دوساعت می‌آید و یا مثلاً فلان پسرعمو. همان پسری که موقع «عزیزم» گفتن صدایش را یک جوری می‌کشد که از تمام سلول‌های بدن دخترک اسید باتری ترشح می‌شود. یا مثلاً چه شب و روزهایی که با فکر و خیال فلان شخصیت فیلم و کتاب زندگی و عشق می‌کند. معشوق‌هایی که هرگز متوجه نمی‌شوند توی یک برهه زمانی چقدر برای آن دختر خواستنی و عزیز بوده‌اند. و دختر اصلا نمی‌داند که سالها بعد ممکن است غش غش به این علاقه اش بخندد...!!!
احساس پیچیدهٔ گناه، دوست داشتنی بودن، هیجان زیاد، ترس از منفور واقع شدن و ناکام ماندن.

به هژده نوزده سالگی می‌رسد. حالا دیگر فهمیده که نه پدر قوی‌ترین مرد دنیاست. نه مادر داناترین و زیباترین زن دنیا. حتی حالا دیگر می‌داند که این دنیا آنقدرها هم که فکر می‌کرده قشنگ و امن و حسابی نبوده. می‌داند که برای جان سالم به در بردن، گاهی هم باید سفت و سخت جنگید. زیاد پیش می‌آید که غم تنهایی عمیق را روی سینه‌اش حس کند. دنبال محقق کردن آرزوهایش است. دنبال پیش بردن دنیا به سمتی که جای بهتری برای زندگی باشد. در این بین گاهی هم به سمت پسر شدن هُل داده می‌شود و بکلی دختر بودن از یادش می‌رود. و شاید این دختر نداند که هنر این است که بین قدرت تعشق و زیبایی و ارضای جاه طلبی‌ها و تجربه زیباییهای معنوی، تعادل ایجاد کند.
جدل بین احساسات و اعتقادات و قرار دادن همه اینها در یک روح واحد. کار سختی است که این دختر باید از پسش بربیاید.

در این مسیر اتفاق مهیب‌تری هم می‌افتد. چنان عظیم که اهمیتش هم‌سنگ تمام اتفاقاتی است که پیش از این رخ داده.

مواجهه با مادر

در این بین گاهی از خودش می‌پرسد که مادر من در n سالگی چگونه بوده؟ کجا بوده و‌چطور فکر می‌کرده؟ لذت یا سختی کشف و شهودی در پس این سوال نصیبش می‌شود که باعث می‌شود دختر بتواند مادرش را بری بعضی کارهایش ببخشد. در این بین تضادهای او و مادرش باهم آشتی می‌کنند. و دختر بدنبال محقق کردن فردیت‌اش می‌رود. به دنبال ساختن بنای امپراطوریِ خودش.
و شاید حواسش نباشد که برای ساختن این بنا، دارد بعصی جاها از آجرهای ویرانه امپراطوری پدر و مادر استفاده می‌کند.
از یک جایی به بعد می‌فهمد که هرگز نمی‌تواند کاملاً والدینش منفصل شود. و به عبارتی «انسان میراث دار والدینش است.» همان وقتی که می‌خندد و فلان فامیل می‌گوید: هی دختر! عین بابات میخندیا. یا مثلا وقتی که می‌شنود درست عین جوانی مادرش است.

و سفر همچنان ادامه دارد … . تا ایستگاهی بنام مرگ.

بخوان مستان

 

وقتی 5 سال پیش توی مخزن تنهای تنها بودم، جذب شعر و شاعری و مستی شدم!! این صدای زیبا رو هم نتیجه اون مستی ها هست. البته دلم بدجوری واسه حس و حال اون روزا تنگ شده.

 

 

پی نوشت : صدای ما را قضاوت نکنید. حس بود دیگه....

 

 

 

 

 

 

کادوی تولد

masir

قرار نیست کادوی تولد رو همیشه از یک فروشگاهی بخری بعدش کادو کنی و بعدش سوپرایز ...

کادوی تولد من به تو از جنس احساسه

کادوی تولد من به تو آرامشه. کادوی تولد من به تو لبخندی هست که امروز روی لب هاته. لبخندی که تاوانش شکستن خودم بود. سخت ترین سکوت عمرم باعث شد تا امروز بخندی. مننتی برگردن تو نیست. تو بهترین بودی و جز محبت از تو ندیدم.از ابتدا تا به امروز.

روز تولدت فقط نگاهت میکردم . بیشتر از همیشه محو تو بودم. بیش از حد. هنوز نمیدانم انتخاب های من رنج زندگیت را بیشتر کرده یا کیفیتش را. اما میدانم بعضی مواقع فرصت جبران حق طبیعی کسی هست که اشتباه می کند. این را میدانم که منو تو اصلا دوست نداشتیم وارد این بازی شویم.منو تو مثل تماشاگر این مسابقه ایم. تماشاگرانی که به اجبار در حال دیدن مسابقه اند. امیدوارم بازیگرای این مسابقه برنده از این رینگ بیرون بیان. باخت هر طرف یعنی باخت ما.

امیدوارم شرافتمندانه و خالصانه زندگی کنیم.

امیدوارم...

امیدوارم سال بعد هم تولدی وجود داشته باشه ....